هر چه بيني در ميان انجمن
عاشق و معشوق را بين همچو من
گر خيالي نقش بندي در ضمير
يوسفي را مي نگر در پيرهن
در دل ما آتش جان سوز عشق
روشنش مي بين چو شمعي در لگن
کفر زلف اوست عالم سربسر
کفر زلف از روي ايمان برفکن
عاشق و معشوق و عشقي اي عزيز
يادگار ما نگهدار اين سخن
نور او در ديده عالم نگر
زانکه او جان است و عالم چون بدن
نور چشم نعمت الله را ببين
خلق و حق با همدگر مي بين چو من