وقت سرمستي است مخموري بمان
نيک نزديکي مرو دوري بمان
آشنائي ترک بيگانه بگو
در وصالي هجر و مهجوري بمان
غره علم و عمل چندين مباش
بگذر از هستي و مغروري بمان
صحبت رندان غنيمت مي شمر
قصه رضوان مگو حوري بمان
نور چشم عالمي پيدا شده
روشنش مي بين و مستوري بمان
غيرت ار داري ز غيرش درگذر
غير او ناري است يا نوري بمان
از انا بگذر به حق مي گو که حق
نعمت الله باش و منصوري بمان