غرقه بحر بيکران مائيم
گاه موجيم و گاه دريائيم
بلبل گلستان معشوقيم
عاشقانه به عشق گويائيم
آفتاب سپهر جان و دليم
به يکي جا از آن نمي پائيم
بجز از کار عشق ورزيدن
هيچ کاري دگر نمي شائيم
ما چو امروز عاشق و مستيم
بي خبر از خمار فردائيم
يار ما عين نور ديده ماست
لاجرم ما به عين بينائيم
اين چنين مست و لاابالي وار
از خرابات عشق مي آئيم
چون رخ و زلف يار خود ديديم
گاه مؤمن گهي چو ترسائيم
خلق کورند و مي نمي بينند
ورنه چون آفتاب پيدائيم
ما از آن آمديم در عالم
تا خدا را به خلق بنمائيم
گر طبيبي طلب کند بيمار
کا طبيب جميع اشيائيم
نعمت الله اگر کسي جويد
گو بيا نزد ما که او مائيم