گر دست دهد دامن دلبر نگذاريم
سر در قدمش باخته جان را بسپاريم
خيزد که تا گرد خرابات برآئيم
باشد که دمي جام شرابي به کف آريم
گر يک نفسي فوت شود بي مي و ساقي
ما آن نفس از عمر عزيزش نشماريم
عشقش نه نگاري است که بر دست توان بست
اين نقش خيالي است که بر ديده نگاريم
در گوشه ميخانه حريفان همه جمعند
گر باده ننوشيم در اينجا بچه کاريم
اي واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکايت نگذاريم
آن عهد که با سيد سرمست ببستيم
تا روز قيامت به همان عهد و قراريم