عاشق آن گلعذارم چون کنم
همچو زلفش بي قرارم چون کنم
مبتلاي درد بي درمان شدم
خسته و زار و نزارم چون کنم
روز و شب مستانه مي نالم بسوز
چاره ديگر ندارم چون کنم
همچو مجنونم ز ليلي مانده دور
مي ندانم در چه کارم چون کنم
چون کنم درمان درد بي دوا
دردمند و دل فکارم چون کنم
با غم عشقش که شادي من است
روزگاري مي سپارم چون کنم
نعمت الله را همي جويم به جان
تا دمي با او برآرم چون کنم