منصب مستان ما ترک وجود و عدم
نسبت رندان ما بذل حدوث و قدم
حاصل بحر محيط جرعه اي از جام ماست
خود که برد پيش ما نام مي و جام جم
پير خرابات عشق يار عزيز من است
شيخ مبارک نفس پير خجسته قدم
خاطر من هر نفس نقش خيالي کشد
بي مددي يا مداد بي ورقي يا قلم
سلطنت عاشقان تخت ولايت گرفت
عقل گزيده کنار عشق کشيده علم
جام و مي آميختند خون دوئي ريختند
دور خوش انگيختند هر دويگانه به هم
ساقي کوثر اگر جام شرابت دهد
شادي سيد بنوش غم مخور از هيچ غم