زآفتاب مهر او تابنده ام
پادشاهي مي کنم تا بنده ام
گر نوازد ورکشد فرمان اوست
بنده ام دربندگي پاينده ام
بلبل مستم درين گلزار عشق
گاه گريانم گهي درخنده ام
غير نور او نبيند چشم من
تا نظر بر روي او افکنده ام
جان و دل کردم نثار حضرتش
از نثار اين چنين شرمنده ام
مرده دردم از آن دارم حيات
کشته عشقم ازين دل زنده ام
سيد خود را از آن جستم بسي
عارفانه بنده پاينده ام