بر در ميخانه مست افتاده ام
سر به پاي خم مي بنهاده ام
در خرابات مغان مستانه باز
خوش در ميخانه اي بگشاده ام
جان سپاري مي کنم در راه او
هرچه فرمايد به جان استاده ام
درنظر روشن بود چون نور چشم
آب روي اشک مردم زاده ام
دامن همت نيالودم به غير
پاک پاک است دامن سجاده ام
گوهر من باشد از در يتيم
تا نپنداري که من بيجاده ام
بنده سيد شدم ازجان و دل
لاجرم از کاينات آزاده ام