اگر ميلي به ما داري بيا و همدم ما باش
ز جام جان مئي بستان روان جان بر سر ما پاش
ز سرمستان بزم ما طريق عاقلي کم جو
ز ما مستي و رندي جو که هم هستيم وهم قلاش
خرابات است و عاشق مست و با معشوق خود همدم
برو اي عقل سرگردان بجاي خويشتن مي باش
کسي کو نقش مي بندد خيال غير او امروز
به جز نقش خيال او نباشد حاصل فرداش
به دورچشم مست او جهان پر فتنه مي بينم
بلا بالا گرفت امروز در عالم از آن بالاش
منه رخ بر رخش اي جان که تو خاري و رويش گل
مکن بيداد با رويش به خار آن روي گل مخراش
به هر نقشي که مي بندم خيال نعمت الله است
چه خوش نقشي که مي بندد خيالش در نظر نقاش