از شراب نيم شب امروز سرمستيم باز
چشم مستش ديده ايم و توبه بشکستيم باز
عشق کافر کيش او ايمان ما بر باد داد
بر ميان زنار کفر زلف او بستيم باز
از سر سجاده ناموس خوش برخاستيم
بر در ميخانه سرمستانه بنشستيم باز
دولت وصلش چو دستم داد در گلزار عشق
همچو بلبل مي زنم دستان کز آن دستيم باز
ساقي سرمست وحدت داد ما را جام مي
نوش کرديم از خيال عقل وارستيم باز
ما خراباتي و رند و عاشق و مي خواره ايم
باز رستيم از خمار اي يار و سرمستيم باز
فاني ايم و باقي ايم و سيديم و بنده ايم
نيست گشتيم از خود و از عشق او هستيم باز