روشن است از نور رويش ديده اهل نظر
در نظر بنشين و خوش اهل نظر را مي نگر
ز آفتاب حسن او عالم همه پرنور شد
آنچنان ماهي که ديده در چنين دور قمر
وقت فرصت دان دمي بي عشق او يک دم مزن
صحبتش عمر عزيز است و غنيمت مي شمر
ما و دلبر در سرابستان دل هم صحبتيم
عقل بر درمانده و ز حال دل ما بي خبر
غرقه در درياي عشق و دست و پائي مي زنيم
تا ازين درياچه آيد بر سر ما اي پسر
نقش بندي مي کند بر آب چشم ما خيال
هر دمي نقش خيالي مي نگارد در نظر
سيد عشاق آمد عقل از اينجا گو برو
شه درآمد آن گدا سرگشته گردد دربدر