در ره او راه رو پاي چه باشد به سر
چشم گشا و ببين سر پدر با پسر
آيت شمس و قمر گر تو بخواني تمام
با تو بگويم توئي فتنه دور قمر
جام حبابي بگير آب حياتي بنوش
صورت ما را بدان معني ما را نگر
هر چه تو داري از آن چشم گشا و ببين
زانکه به نزديک ما آني و چيزي دگر
ذوق حريفان ما عقل نداند که چيست
عشق بگويد بتو عقل ندارد خبر
ذات يکي و صفات بي عدد و بي شمار
عين يکي در هزار مي نگر و مي شمر
تخت ولايت تمام يافتم از جد خود
داد به من سيدم خلعت و تاج و کمر