عاشق و رنديم و شاهد در نظر
دايما مستيم و از خود بي خبر
چشم ما بينا به نور روي اوست
روشن است در ديده اهل نظر
با خودي خود کجا يابي خدا
گر خدا خواهي تو از خود در گذر
جز يکي ديگر نباشد در شمار
آن يکي را در هزاران مي شمر
گر همي خواهي که بيني حسن او
آينه بردار و خود را مي نگر
بسته ام زنار زلفش بر ميان
لاجرم در خدمتش بسته کمر
ز آفتاب سيد هر دو سرا
مي نمايد نعمت الله چون قمر