جام جهان نما است که داريم در نظر
در وي نگاه کن که بيابي ز ما خبر
تمثال حسن اوست در اين آينه عيان
يا نور آفتاب که پيداست در قمر
گر چشم روشن تو از آن نور ديده است
در هر چه بنگري به همان چشم مي نگر
نقش خيال غير چه بندي که هيچ نيست
بگذر ز غير او و هم از خويش در گذر
مائيم و کنج خلوت و رندان باده نوش
دايم نشسته ايم و نگرديم در به در
ساقي مدام ساغر مي مي دهد به ما
نوشيم عاشقانه و جوئيم ازو دگر
در چشم مست سيد ما هر که ديد گفت
نور محمدي است که پيداست در بصر