بنده خود ز خاک ره بردار
يک زماني مرا به من مگذار
جان سپاري کنم به ديده و سر
گر تو گوئي که جان روان بسپار
اي دل ار عاشقي بيا مي نوش
تاکه گردي ز عمر برخوردار
ذوق عاشق مجو تو از عاقل
روي گل را به نوک خار مخار
کار ما عاشقي و مي خواري است
غير ازين نيست عاشقان را کار
گنج داري و بينوا گردي
کنج دل جو و گنج را بردار
بر سر دار اگر نهي قدمي
نعمت الله ترا بود سردار