رندانه بيا ساقي و خمخانه به دست آر
دستي بزن و ساغر و پيمانه به دست آر
ذوق ار طلبي يک نفسي همدم ما شو
در مجلس ما منصب رندانه به دست آر
دل خلوت عشق است و درو عقل نگنجد
رو صاحب اين خانه و آن خانه به دست آر
سر در قدم او نه و جان بر سر آن هم
گر دست دهد دامن جانانه به دست آر
سردار شود هر که رود بر سر دارش
اين مرتبه عالي شاهانه به دست آر
در کنج دلت گنج خوشي هست طلب کن
نقدي تو ازين گوشه ويرانه به دست آر
از بندگي سيد مستان خرابات
جامي بستان و مي مستانه به دست آر