گرفته عشق او دستم دگربار
ز دست عقل وارستم دگربار
به صد دستان گرفتم دست ساقي
بزن دستي کز آن دستم دگربار
به عشق چشم مست مي فروشش
بحمدالله که سرمستم دگربار
ببستم بر ميان زنار زلفش
چو زلفش توبه بشکستم دگربار
چو دانستم که غير او دگر نيست
ز غيرت غير نپرستم دگربار
مرا گر هست هستي هستي اوست
بخود ني و به او هستم دگربار
روان برخاستم از يار و اغيار
خوشي در غار بنشستم دگربار
به سرمستي لبش را بوسه دادم
لب خود را از آن خستم دگربار
به کنج صومعه در بند بودم
شکستم بند را جستم دگربار
ز خود بگسستم و پيوسته گشتم
از آن گويم که پيوستم دگربار
حريف سيد سرمست اويم
ز جام عشق او مستم دگربار