شماره ٧٨١: آب حيات از لب ساقي به ما رسيد

آب حيات از لب ساقي به ما رسيد
اين مرحمت نگر که به ما از خدا رسيد
دل دردمند بود ولي يافت صحتي
از درد درد او به دل ما دوا رسيد
ما دست برده ايم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشا رسيد
مطرب نواخت ساز حريفان بزم ما
ذوقي از آن نوا به من بي نوا رسيد
هر رهروي که رفت رسيد او به منزلي
جاويد مي رود به نهايت کجا رسيد
بحري است بحر ما که ندارد کرانه اي
جز ما کس دگر نتواند به ما رسيد
ميراث سيد است که را رسيده است
اين سلطنت ز سيد هر دو سرا رسيد