شماره ٧٧٥: سالها در طلبت ديده به هر سو گرديد

سالها در طلبت ديده به هر سو گرديد
يافت مقصود همان لحظه که روي تو بديد
درد دل گرچه بديديم دوا يافته ايم
هر که رنجي بکشيد او به دوائي برسيد
بي بلائي نتوان يافت چنان بالائي
گل بي خار در اين باغ جهان نتوان چيد
حرف عشق تو که دانست که از جان نگذشت
با خيال تو که پيوست که از خود نبريد
دلم از کوي خرابات به خلوت مي رفت
چشم سرمست ترا ديد ز ره برگرديد
مي خمخانه شادي بکند نوش دگر
هر که از جام غم انجام تو يک جرعه چشيد
بر سر چار سوي عشق تو دل سودا کرد
نعمت الله بها داد و وصال تو خريد