شماره ٧٣٣: آفتاب از رخ نقاب مه گشود

آفتاب از رخ نقاب مه گشود
شب گذشت و روز روشن رو نمود
شد منور عالمي از نور او
يک ستاره گوئيا هرگز نبود
هر چه موجود است او جود وي است
خود کجا موجود باشد بي وجود
خانقاه و صومعه در بسته شد
چون در ميخانه ساقي برگشود
آتش عشقش دل ما را بسوخت
سوخت درد عشق او جانم چو عود
گفته مستانه ما قول اوست
عاشقانه اين سخن بايد شنود
نعمت اللهي و از خود بي خبر
قدر اين نعمت نمي داني چه سود