شماره ٧٠٨: بيا اي نور چشم ما و خوش نشين به جاي خود

بيا اي نور چشم ما و خوش نشين به جاي خود
منور ساز مردم را و هم خلوتسراي خود
ز سلطاني اين دنيا چه حاصل اي عزيز من
چرا چون ما و جد ما نباشي پادشاي خود
بيا و دردي ما را ز دست ما روان درکش
وگر درد دلي داري ز خود ميجو دواي خود
گلستان است و بلبل مست و ساقي جام مي بر دست
حريف باده نوشانيم و خوش وقت از نواي خود
چرا مخمور مي گردي بيا و همدم ما شو
قدم در راه ياران نه مزن تيشه به پاي خود
روان شد آب چشم ما که با تو ماجرا گويد
دمي بنشين به چشم ما بپرس اين ماجراي خود
مريد نعمت الله شو که پير عاشقان گردي
هواي او بدست آور رها کن اين هواي خود