شماره ٦٩٦: بحر ما درياي بي پايان بود

بحر ما درياي بي پايان بود
آب ما از چشمه حيوان بود
کنج دل گنجينه معمور اوست
گرچه دل کاشانه ويران بود
جان چه باشد تا سخن گويد ز جان
هر کسي کو عاشق جانان بود
چشم عالم روشن است از نور او
روشني چشم مردم آن بود
باطن است و از همه ظاهرتر است
اين چنين پيدا چنان پنهان بود
خوش حبابي پر کن از آب حيات
هر دو را مي بين که او يکسان بود
نعمت الله مست و جام مي به دست
سيد ما مير سرمستان بود