شماره ٦٦٦: آن لحظه که جان در تتق غيب نهان بود

آن لحظه که جان در تتق غيب نهان بود
در ديده ما نقش خيال تو عيان بود
بوديم نشان کرده عشق تو در آن حال
هر چند در آن حال نه نام و نه نشان بود
عشق تو حياتي است که ما زنده از آنيم
بي عشق تو دل زنده زماني نتوان بود
ما نقش خيال تو نه امروز نگاريم
کز روز ازل جان به خيالت نگران بود
گفتي که در آئينه به جز ما نتوان ديد
چندانکه نمودي و بديديم همان بود
خوش آب حياتي است روان در نظر ما
تا هست چنين باشد و تا بود چنان بود
ساقي قدح باده به من داد و بخوردم
آري چه کنم مصلحت بنده در آن بود