شماره ٦٤٥: آب چشمم دمبدم از دل روايت مي کند

آب چشمم دمبدم از دل روايت مي کند
قصه جانم به سوز دل حکايت مي کند
عاشق مستيم و عقل از خانه بيرون کرده ايم
در به در مي گردد و از ما شکايت مي کند
پير ما عشق است و دعوت مي کند ما را به مي
مرشد عشق است و ارشاد از هدايت مي کند
دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت
پادشاه عادل است ما را حمايت مي کند
در ازل بنواخت ما را همچناني تا ابد
لطف او پيوسته با ما اين عنايت مي کند
شاه ما ساقي مي خواران بزم وحدت است
عاشقان مست را نيکو رعايت مي کند
مطرب عشاق ما مستانه مي گويد سرود
نعمت الله اين غزل از وي روايت مي کند