شماره ٦٤٤: در خرابات مغان خمخانه جوشي مي کند

در خرابات مغان خمخانه جوشي مي کند
جان مستم از هواي او خروشي مي کند
باد پيمايد به دشت و مي رود عمرش به باد
زاهدي کو غيبت باده فروشي مي کند
دردسر مي داد عقل از خانه بيرون کردمش
ايستاده بر در و دزديده گوشي مي کند
ديگ سودا مي پزيم و آتشي در جان ماست
عيب ما جانا مکن گر ديگ جوشي مي کند
در تعجب مانده اند اصحاب دنيا سر بسر
کاين همه رندي چرا اين خرقه پوشي مي کند
از بيان آن معاني چون عبارت قاصر است
مير سرمستان بيانش با خموشي مي کند
نعمت الله جام مي بر دست و مي گردد مدام
هر زمان ميلي بسوي باده نوشي مي کند