شماره ٦٢٤: بر هر دري که رفتيم بر ما روان گشودند

بر هر دري که رفتيم بر ما روان گشودند
پرده چو برگرفتند روئي به ما نمودند
از هر دريچه ماهي با ما کرشمه اي کرد
وان دلبران سرمست دلهاي ما ربودند
نقش خيال عالم باشد حباب بر آب
پيدا شدند و رفتند گوئي که خود نبودند
گوئي شرابخانه در بسته اند يا نه
آري درين زمانه آن در به ما گشودند
ياران رند سرمست در پاي خم فتادند
سرها نهاده بر خاک گوئي که در سجودند
معشوق و عشق و عاشق باشد يکي و سه نام
گر اندکند و بسيار مجموع يک وجودند
مستانه جان و جانان با همدگر نشستند
اسرار نعمت الله گفتند و هم شنودند