شماره ٥٨٨: بحر عشقش را کران پيدا نشد

بحر عشقش را کران پيدا نشد
واصل درياي او جز ما نشد
در سرابستان مستان ره نبرد
هر که چون ما سو به سو جويا نشد
ديده ما تا نظر از وي نيافت
چشم نابيناي ما بينا نشد
جان ما تا مبتلاي او نگشت
کار دل در عاشقي والا نشد
سرفرازي در ميان ما نيافت
هر که را سر در سر سودا نشد
در حريم عشق عاشق ره نبرد
در ره عشق تو تا پويا نشد
هر پريشان کو نشد در جمع ما
دولت پنهانيش پيدا نشد
هر که آمد سوي ما سرمست رفت
هيچ کس تشنه ازين دريا نشد
تا حديث عشقبازي گفته اند
همچو سيد ديگري گويا نشد