شماره ٥٨٧: سنبل زلف او پريشان شد

سنبل زلف او پريشان شد
حال جمعي نکو پريشان شد
باد با زلف او دمي دم زد
زلف او هم به رو پريشان شد
جمع بوديم از پريشاني
جمع ما مو به مو پريشان شد
گفت و گو در ميان ما آمد
قصه از گفت و گو پريشان شد
آنچنان جمع و اين چنين جمعي
من ندانم که چون پريشان شد
زلف او مجمع دل ما بود
گرچه از ما و تو پريشان شد
نعمت الله به عشق زلف نگار
آمد و مو به مو پريشان شد