شماره ٥٧٠: آفتابي ز غيب پيدا شد

آفتابي ز غيب پيدا شد
راز پنهان همه هويدا شد
نور چشم است و در نظر داريم
ديده ما به عين بينا شد
آمد وشد خيال مي بينم
اين خيال است کآمد و يا شد
ابدا غرق بحر خواهد بود
هر که چون ما غريق دريا شد
عشق آمد به تخت دل بنشست
عقل بيچاره پايش از جا شد
پاره اي يخ فتاد در دريا
مشکلاتي که بود حلوا شد
سيد ما ترنمي فرمود
نعمت الله به ذوق گويا شد