شماره ٥٣٢: عاشقي جان را به جانان داد مرد

عاشقي جان را به جانان داد مرد
رو به خاک کوي او بنهاد مرد
تن رفيقي بود با او يار غار
عاشقانه ناگهان افتاد مرد
بر سر کويش رسيد و سرنهاد
بند را از پاي خود بگشاد مرد
هر زمان نقشي نمايد لاجرم
کرد روي چون نگاري شاد مرد
بود دايم بندگي کردي مدام
سيد آمد بنده اش آزاد مرد
زنده جاويد شد اين جان من
گرچه مي گويند او جان داد مرد