شماره ٥٣١: به حکايت شراب نتوان خورد

به حکايت شراب نتوان خورد
عشق بازي به عقل نتوان کرد
درد دردش دواي جان من است
اين چنين دردکي خورد بي درد
عاشقي کار شيرمردان است
کار مردان کجا کند نامرد
آب گل را بگير و خوشبو شو
که گلاب است نزد ما ماورد
مژدگاني که عاشق سرمست
مي فراوان براي ما آورد
مست باشد مدام مست خراب
از مي ما کسي که جا مي خورد
نعمت الله را يکي داند
هر که او در دو کون باشد فرد