شماره ٥٢٧: با چنين درد دلي ميل دوا نتوان کرد

با چنين درد دلي ميل دوا نتوان کرد
حاصل عمر عزيز است و رها نتوان کرد
چشم ما روشني از نور جمالش دارد
يک دمي نور وي از ديده جدا نتوان کرد
سود و سرمايه همه در سرکارش کرديم
هيچ سودا به از اين در دو سرا نتوان کرد
برو از خويش فنا شو به خدا باقي باش
بي فنا پادشهي ملک بقا نتوان کرد
ما حبابيم و زده خيمه اي از باد بر آب
بي تکلف به ازين نسبت ما نتوان کرد
بي نوايان ز در شاه نوا مي يابند
گر گدا کديه کند منع گدا نتوان کرد
سيدم اهل صواب است و خطائي نکند
توبه گر هست خطا، کار خطا نتوان کرد