شماره ٥٢٦: حسن او بر چشم ما پيدا که کرد

حسن او بر چشم ما پيدا که کرد
در سر ما اين چنين سودا که کرد
خانه دل مدتي تاريک بود
اين زمان روشن تر از صحرا که کرد
اين عجب بين قطره اي دريا شده است
غير ما آن قطره را دريا که کرد
گرنه عشقش عيسي وقت من است
چشم نابيناي ما بينا که کرد
ساقي سرمست ما را جام داد
اين چنين ما را جز او رسوا که کرد
راز مستان پيش هشياران که گفت
سر ما با زاهدان پيدا که کرد
نعمت الله داد ما را توشه اي
غير او انعام خود با ما که کرد