شماره ٥١٨: بود روزي خواجه اي سالار کرد

بود روزي خواجه اي سالار کرد
مي کشيدي درد و مي نوشيد درد
کيسه هاي سيم و زر بر هم نهاد
عاقبت غيري به برد و خواجه مرد
شيشه اي بودش پر از نقش و نگار
اوفتاد آن شيشه و شد خرد و مرد
بر سر پل ساخت خواجه خانه اي
سيل آمد ناگهان و خانه برد
هرکجا ديديم رند سرخوشي
بود و نابود جهان يکسان شمرد
گر بصورت عارفي رفت از جهان
جان امانت داشت با جانان سپرد
خلعتي از جامه سيد بپوش
ورنه سهل است خرقه اي از صوف و برد