شماره ٥١٧: چون شراب صاف درمان است ما را درد درد

چون شراب صاف درمان است ما را درد درد
زان همي ريزم فرو دايم به روي درد درد
گرم مي دارد مرا صوف و حرير عشق او
غم ندارم ار ندارم در هواي برد برد
من ز ميدان بلايش رو نگردانم به تيغ
رستم دستان کجا ترسان شود از گرد گرد
آفتاب روشن رأي منير مير ترک
کي مکدر گردد از گردي که بازي کرد کرد
تو نه اي مرد نبرد درد درد عشق او
ده هزار ار خانه گيري او به داوي نرد برد
ناجوانمردي که او در عشق جانان جان نداد
شايد ارزنده دلي گويد که آن نامرد مرد
تا بزرگي کرد تدبيري که ناني را خورد
نعمت الله ديد بسياري که ناني خرد خورد