شماره ٥٠٠: هواي درد بي درمان که دارد

هواي درد بي درمان که دارد
سر سوداي بي سامان که دارد
رفيق راه بي پايان که جويد
خيال مجلس جانان که دارد
همه کسي طالب آنند و ما هم
از اين بگذر به بين تا آن که دارد
چو کفر زلف او دين و دلم برد
نظر بر منظر ايمان که دارد
مرا مهمان جان است او شب و روز
چنين شاهي بگو مهمان که دارد
قدح گرديد و اکنون نوبت ماست
در اين دوران چنين دوران که دارد
به عشقش چون مجال خود ندارم
بگو پرواي خان ومان که دارد
چو من از جان و دل کردم تبرا
غم از دشواري و آسان که دارد
هوس دارم که جان خود ببازم
ولي سيد نظر بر جان که دارد