شماره ٤٩٧: چو نور ديده چشم من خيالش در نظر دارد

چو نور ديده چشم من خيالش در نظر دارد
چنين مه رو که من دارم که در دور قمر دارد
بيا اي بلبل شيدا و اين گلزار ما بنگر
به هر شاخي که بنشيني بسي گلهاي تر دارد
خرابات است و ما سرمست و ساقي جام مي بر دست
حريف ما بود رندي که او از ما خبر دارد
به سالوسي و زراقي بيايد عقل سرگردان
ز عشقم باز مي دارد ندانم تا چه سر دارد
به نور روي او ديده منور گشت و مي بينم
چه خوش چشمي که نور او هميشه در نظر دارد
اگرچه ذوق هشياران به هر حالي بود چيزي
ولکن حال سرمستان ما ذوقي دگر دارد
حضور نعمت الله را دو سه روزي غنيمت دان
که مهمان عزيز است و دگر عزم سفر دارد