شماره ٤٩٦: پرده ديده من نقش خيالت دارد

پرده ديده من نقش خيالت دارد
دل شوريده من ذوق وصالت دارد
هر کجا ماه رخي در نظرم مي آيد
نيک مي بينم و حسني ز جمالت دارد
بي نوائي که گداي سر کوي تو بود
بر سلاطين جهان جاه و جلالت دارد
جان فدا کردم و سر در قدمت افکندم
از چنين بندگئي بنده خجالت دارد
ساقيا ساغر مي ده که دلم بي لب جام
به سر جمله مستان که ملالت دارد
برو اي عقل که من مستم و تو مخموري
تو چه داني که دل از عشق چه حالت دارد
نعمت الله سخنش آب حياتي است روان
روح بخشد چو نصيبي ز زلالت دارد