شماره ٤٦٩: آب چشم ما بهر سو رو نهاد

آب چشم ما بهر سو رو نهاد
اشک خون آلود ما بر رو فتاد
جز خيال روي او نقشي نديد
ديده ما تا نظر را برگشاد
تا ببوسد خاک پايش آفتاب
بر سرکويش رسيد و سرنهاد
داد ساقي داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامي نداد
اي که گوئي عقل استادي خوش است
عقل مزدور است و عشقش اوستاد
لحظه اي بي او نمي خواهيم عمر
جان ما بي عشق او يک دم مباد
نعمت الله رفت ياد او به خير
ياد بادا نعمت الله ياد باد