شماره ٤٦٤: دل به دست زلف دلبر اوفتاد

دل به دست زلف دلبر اوفتاد
بي تکلف خوب و در خور اوفتاد
در خرابات مغان مستانه رفت
جاي خوش را ديد و خوشتر اوفتاد
بر در ميخانه با ساقي نشست
پاي او بوسيد و بر سر اوفتاد
بارها دل در شراب افتاده بود
توبه را بشکست و ديگر اوفتاد
از سر هر دو جهان برخاسته
بر سر کويش کسي گر اوفتاد
آفتاب او به ما ظاهر چو شد
ماه ما از جمله انور اوفتاد
نعمت الله بازسازي خوش نواخت
غلغلي در هفت کشور اوفتاد