شماره ٤٦٢: زاهد دگر از خلوت تقوي بدر افتاد

زاهد دگر از خلوت تقوي بدر افتاد
عقل آمد و با عشق درافتاد و برافتاد
ما سر به در خانه خمار نهاديم
پا بر سر ما هر که نهاد او بسر افتاد
مه روشنئي يافت که شد بدر تمامي
نوري مگر از مهر رخت بر قمر افتاد
صدبار در اين کوي خرابات فتاديم
عيبم مکن ار ز آنکه گذارم دگر افتاد
برخاستن از رهگذر او نتواند
هر عاشق مستي که در آن رهگذر افتاد
هر ديده که او نقش نگار دگري ديد
گر مردم چشم است که او از نظر افتاد
رندي که به ميخانه سيد گذري کرد
تا يافت خبر مست شد و بي خبر افتاد