شماره ٤٥٦: ذوقي است دلم را که به عالم نتوان گفت

ذوقي است دلم را که به عالم نتوان گفت
تا بود چنين بوده وتا باد چنان باد
يادش نکنم زانکه فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمش ياد
چشمي که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشم است که از چشم من افتاد
از دولت ساقي که جهان باد به کامش
از لعل لب جام بخواهيم بسي داد
عمري است که برحسن جمالش نگرانيم
يا رب که چنين عمر بسي سال بماناد
ساقي و حريفان همه جمعند در اين بزم
بزمي است ملوکانه نهاديم به بنياد
سلطان بود آن کس که بود بنده سيد
صد جان به فدايش که بود بنده آزاد