شماره ٤٥٢: عمر بي او که بر سرآري هيچ

عمر بي او که بر سرآري هيچ
جان که بي عشق او سپاري هيچ
همه عالم عدم بود بي او
به عدم مي روي چه آري هيچ
هر خيالي که نقش مي بندي
گرنه آن نقش او نگاري هيچ
يار کز جور يار بگريزد
باشد آن يار هيچ و ياري هيچ
عشق مي بازم و جام مي مي نوش
به از اين کار کار داري هيچ
دولت وصل او دمي باشد
آن دم ارضايعش گذاري هيچ
نعمت الله حريف و رندان مست
گر تو بيچاره در خماري هيچ