شماره ٤٥٠: چون من به ولاي تو رسيدم به ولايت

چون من به ولاي تو رسيدم به ولايت
تاجان بودم روي نه پيچم ز ولايت
اي يار بلاي تو مرا راحت جان است
جان را چه کنم گر نبود ذوق بلايت
عمري است که تا منتظر دولت وصليم
با من نظري کن ز سر لطف و عنايت
سري است مرا با تو که با کس نتوان گفت
رازي است که باکس نتوان گفت هوايت
اي عقل برو از بر من هرزه چه گوئي
ترک مي وساقي نکنم من به حکايت
عشق است مرا محرم و عشقي به کمال است
درد است مرا همدم و دردي است به غايت
در کوي خرابات مغان مست و خرابيم
همصحبت من سيد رندان ولايت