شماره ٤٤٦: سلطان عشق ملک جهان را روان گرفت

سلطان عشق ملک جهان را روان گرفت
جانم فداي او که تمام جهان گرفت
اين عشق آتشي است که جان مرا بسوخت
داغي به دل نهاد ودلم زان نشان گرفت
گفتم که دامنش بکف آرم زهي خيال
بي دست عشق، دامن او چون توان گرفت
نقش خيال غير اگر ديده ام به خواب
شکرانه اي، تمام دلم را به جان گرفت
پيران روزگار چو مي نوش مي کنند
با محتسب بگو که مکن بر جوان گرفت
مجنون اگر حکايت ليلي کند رواست
ديوانه است و نيست به ديوانگان گرفت
سيد چو ديد بنده که هستم غلام او
بگشود آن کنار و مرا درميان گرفت