شماره ٤٤٤: سيد ما بر درش مأوا گرفت

سيد ما بر درش مأوا گرفت
گوشه اي در جنت المأوا گرفت
خاطر ما در خرابات مغان
خوش مقامي يافت آنجا جا گرفت
مبتلائيم از بلاي عشق او
زان بلا اين کار ما بالا گرفت
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
سو به سوي ما همه دريا گرفت
عقل رفت ويار مخموري گزيد
عشق سرمست آمد وما را گرفت
هرچه مي گوئيم مي گويد بگو
ديگري را کي رسد بر ما گرفت
نعمت الله سر به پاي او نهاد
دست او يکتاي بي همتا گرفت