شماره ٤٤٢: تاکه سوداي خيالش در سويدا جا گرفت

تاکه سوداي خيالش در سويدا جا گرفت
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
ازبلاي عشق آن بالا نمي ناليم ما
مبتلائيم از بلا اين کار ما بالا گرفت
موج دريا مي رسد ما را به دريا مي کشد
اختياري نيست ما راکي بود بر ما گرفت
عاشق مستيم اگر گفتيم اناالحق دور نيست
مرد عاقل چون کند بر عاشق شيدا گرفت
در خرابات فنا خوش گوشه اي بگزيده ايم
گر بقا خواهي همين جا بايدت مأوا گرفت
آب چشم ما به هر سو رونهاده مي رود
لاجرم گرد وجود ما همه دريا گرفت
هرکسي دستي زده بر دامن صاحبدلي
نعمت الله دامن يکتاي بي همتا گرفت