شماره ٤٤١: تا که سوداي خيالش در سويدا جا گرفت

تا که سوداي خيالش در سويدا جا گرفت
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
در هوايش چون بنفشه ما ز پا افتاده ايم
نرگسش عين عنايت از سرما وا گرفت
چشم ما بر پرده ديده خيالش نقش بست
خوش نگاري لاجرم در ديده ماجا گرفت
روضه رضوان نجويد ميل جنت کي کند
هرکه در ميخانه ما همچو ما مأوا گرفت
مابه جاروب مژه خاک درش را رفته ايم
گرد خاک آن در او دامن ما را گرفت
آب چشم ما بهر سو رونهاده مي رود
لاجرم از آب چشم ما جهان دريا گرفت
سيد ما گر جفائي مي کند ما بنده ايم
بندگان را کي رسد به شاه بي همتا گرفت