شماره ٤٤٠: نور چشم عالمي در ديده ما جا گرفت

نور چشم عالمي در ديده ما جا گرفت
اين چنين نور خوشي در جاي خود مأوا گرفت
سوخته اي مي خواست تا آتش زند درجان او
از ميان سوختگان خويشتن ما را گرفت
عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ايم
در چنين وقتي نباشد عقل را بر ما گرفت
ملک دل بگرفت عشقش غارت جان مي کند
ترک سرمستي درآمد اين ولايتها گرفت
مبتلائيم و بلا را مرحبائي مي زنيم
زانکه از بالاي او اين کار ما بالا گرفت
تا بدست زلف او دادم دل سودا زده
چون سر زلفش وجودم موبه مو سودا گرفت
در سرابستان ميخانه حضوري ديگر است
لاجرم سيد حضوري يافت آنجا جا گرفت