شماره ٤٣٣: جان به خلوتسراي رندان رفت

جان به خلوتسراي رندان رفت
دل سرمست سوي مستان رفت
آفتابي به ماه رو بنمود
گشت پيدا وباز پنهان رفت
مدتي زاهدي همي کردم
توبه بشکستم اين زمان آن رفت
عمر باقي که هست دريابش
در پي عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعيتي ز خويش نيافت
ماند بيگانه وپريشان رفت
باز حيران ز خاک برخيزد
از جهان هرکسي که حيران رفت
نعمت الله رفيق سيد شد
پادشاهانه سوي سلطان رفت